تئوری تایپ چه میخواهد بگوید؟
از نظر تئوریک، هرکدام از ما این توانایی را داریم که از هر هشت کارکرد روانی استفاده کنیم و در واقع تفاوت ما انسانها با یکدیگر، در انرژیهایی نهفته است که به صورت طبیعی ترجیح بیشتری به استفاده از آنها داریم. بعضی پروسه ها برای ما همراه با راحتی هستند و تلاش کمی نیاز است تا برای استفاده از آنها اقدام کنیم، این پروسه ها قسمت بزرگی از کیستی ما را تشکیل می دهند. آنها مانند اتاق مورد علاقه ما در منزل هستند. اناقی که رنگ و بوی خود ما را دارد و وقتی در آن حضور داریم، خودمان هستیم. کارکرد و استفاده های این پروسه ها کاملا برای ما واضح و روشن است و چنان در دسترسی به آنها توانا هستیم که حتی زمانی که ، موقعیت در آن لحظه زیاد برای آنها مناسب نباشد، تقریبا عملکرد آنها برای ما به صورت خودکار صورت میگیرد. بهترین تشبیه برای این حالت، ترجیحی است که در راحتی استفاده دست چپ یا راست در انسان وجود دارد.
در طرف دیگر محور ترجیحات ما، پروسه هایی قراردارند که آنها هم علیرغم اینکه قسمتی ار ما محسوب میشوند، اما در اعماق ناخودآگاه ما قرارگرفتهاند. آگاهی ما نسبت به آنها در بهترین حالت مرزی بوده و زمانی که مجبور به استفاده از آنها هستیم، احساسی ناراحت و ناخوشایند را تجربه می کنیم. شاید به همین دلیل است که ما معمولا خیلی ساده از کنار و خیر آنها می گذریم و تصمیم میگیریم که از آنها کلا یا استفاده نکنیم و یا در درجاتی بالاتر، کلا وجود آنها را کتمان کنیم. اما، مانند مسیریابی به مقصدی که تا به حال به آنجا نرفتهایم، هرچقدر با سعی و خطا در این مسیر گام برداریم و از پروسههای ناآگاهمان استفاده کنیم، میتوانیم راه را از چاه تشخیص داده و استفاده از آنها را برای خودمان سادهتر و کم هزینهتر کنیم. درواقع بلوغ و تعادل، در این است که این پتانسیلهای بالقوه درون ما، به مرور تبدیل به پتانسیلهای بالفعل شده و از ناآگاه، به سمت آگاه رانده شوتد. در حالاتی که ما کلا وجود این پروسه ها را انکار کنیم، این انرژیهای روانی می توانند برای ما تبدیل به منبعی برای خوددرگیری خصوصا در ایام استرس باشند و مانند آمدن یک حباب به سطح آب، خود را به سطح روان رسانده و ما را دچار رفتارهایی بکنند که ممکن است به نظر ناشیانه، نامناسب و خارج از شخصیت ما به نظر بیاید.
دو کارکرد اصلی و کمکی
برای ادامه حیات، هر انسانی باید راهی برای دریافت اطلاعات و راهی برای تصمیمگیری داشته باشند. هر میزان مهارت استفاده ما از این دو وظیفه روانی را در حالتی متعادل و رشد یافته داشته باشیم، موفقیت بیشتری خواهیم داشت. همانطور که ایزابل میرز بیان کرده است:
«این دو پروسه مهارتی میتوانند در کنار هم رشد کنند چراکه ناقض هم نیستند… با اینکه یکی میتواند برای دیگری جنبه کمکی داشته باشد، در اینکه کدامیک کارکرد اصلی است نباید شکی داشت. پایداری یک پروسه، پروسهای که مانندی در میان پروسههای دیگر از لحاظ مهارت و اولویت در استفاده ندارد، در پایداری روان فرد کاملا موثر است. هر پروسه، دسته اهدافی مربوط به خود را دنبال میکند و برای همگونی و هارمونی موفقیتآمیز، همانطور که یونگ هم به آن اشاره کردهاست؛ اهداف باید همیشه باید صورتی واضح و شفاف داشته باشند.یک پروسه باید باشد که جهت حرکت فرد را مدیریت کند تا حرکات ناشی از پشیمانی و عقبگرد، به کمترین میزان خود برسد»
تحقیقات نشان داده است که تمرکز برروی یک پروسه برای فهم و آگاهی از آن حتی با روش سعی و خطا، موثر تر از فهمی سطحی و کمعمق از چند پروسه است. توانایی و مهارت مناسب در استفاده از یک رویکرد جمعآوری اطلاعات در جوار یک راه تصمیمگیری، به ما کمک میکند در اکثر موقعیتهای زندگی تاثیرگذار باشیم. حتی اگر ما مجهز به پروسهای نباشیم که برای موقعیتی خاص مناسب است، برای تاثیرگذاری حداکثری، مهارت و حرفهای بودن در پروسه خودمان، تاثیر بیشتری برایمان خواهد داشت تا استفاده از پروسهای که مهارت مناسبی در آن نداریم اما در آن موقعیت خاص نیاز است.
بیشترین تمرکز روانی ما خصوصا در دودهه اول زندگیمان، برروی پیشرفت و توسعه مهارتمان برروی یک نوع پروسه برای عمل به دو وظیفه روانیمان است: وظایف جمعآوری اطلاعات و تصمیمگیری. این دوپروسه آنهایی هستند که ما با راحتی و در بیشتر مواقع از آنها استفاده میکنیم. این دو، پروسه هایی هستند که بیشترین همجواری را با هویت شخصی ما برای بقیه عمر خواهند داشت. این ها همان هایی استند که رمانی که توضیحات مربوط به آن را (که در ادامه این مقالات خواهد آمد) می خوانید، با انها ارتباطی معنایی برقرار کرده و با خود می گویید: «این دقیقا خود من است!»
از آنجایی که این دو پروسه همدیگر را کامل میکنند، میتوانند در دهه های ابتدایی عمر ما به صورت همزمان رشد بیابند. ولی مانند یک نمایشنامه (بعدا از این تشبیه زیاد استفاده خواهیم کرد) که تنها یک نقش اول میتواند داشته باشد، کارکرد اصلی هم نقش اول نمایشنامه روان ما را بر عهده دارد و معمولا هم زودتر به بلوغ و تواناییهای عملی میرسد و هم قابل اعتماد و اتکاء تر است. ما به طور دائم به آن تکیه میکنیم و به عنوان قهرمان رمان زندگیمان، آن را میشناسیم. این کارکرد یا همان پروسه اصلی، همان کارکردی است که ما به سرعت و صرف کمترین انرژی، از آن استفاده میکنیم. این پروسه، تاثیرگذارترین و کاریزماتیک ترین عنصر شخصیت ماست. اهمیت نقش این پروسه در روند کار روان ما چنان است که اغراق نیست اگر نقش بقیه کارکردها را تنها پشتیبانی برای این کارکرد که مثل ستاره نقش اول نمایشنامه میدرخشد، ببینیم.
نقش دوم از این دوگانه فعال، کارکردکمکی است. این کارکرد در روان افرادی که به صورت طبیعی و معمول رشد یافته باشند، ار راههای مهم و تاثیرگذاری به همراه رشد خودش، کارکرد اصلی را کامل میکند. بین این تیم دونفره، یکی اطلاعات را جمعآوری میکند و دیگری تصمیمات را اتخاذ مینماید. یکی همراه به تامل است و دیگری بدون تامل. یکی متمرکز بر محیط بیرون است و دیگری جهت به سمت درون دارد و به این صورت کارکرد دوم، تعادل لازم را به ما در مسیر زندگی میدهد.
کارکرد کمکی، نقشی مانند یک مشاور مورد اعتماد و یا یک پدر یا مادر پشتیبان نسبت به کارکرد اصلی ایفا میکند و به خاطر طبیعت کاملکنندهای که دارد؛ کارکرد کمکی میتواند انرژی و انگیزه موردنیاز کارکرد اصلی را تنظیم و روان را متعادل کند و در عینحال به رسیدن شخصیت به درجههایی از بلوغ و کمال موثر است. با این که کارکرد کمکی هیچگاه دارای نقش اصلی در نمایشنامه روان نیست، اما به خاطر نقش واضح و موثر پشتیبانی که دارد، گاهی می توان آن را با کارکرد اصلی اشتباه گرفت.
به همراه هم، این دو نقش میتوانند در اکثر پردههای زندگی، نمایش را جلو ببرند و کمک بسیار کمی از شش بازیگر دیگر این نمایشنامه خواهد بود و مطابق توقع ما، استفاده از این دو بسیار راحت بوده و ترجیح دارد. اگر از دوستان نزدیک شما خواسته شود شخصیت شما را توصیف کنند، توصیف آنها بیشتر توصیفاتی از این دو پروسه اصلی در اعمال شما خواهد بود. ابزار شخصیت شناسی در واقع راه بسیار مناسبی است که ما دو پروسه اصلی روانمان را بشناسیم. اکثر توضیحات تایپ-محوری که ما امروزه شاهد آن هستیم، بیشتر حول بازتابهای کارکرد اصلی تایپ میچرخند.
با این که شناسایی این دو پروسه بسیار حیاتی است، تنها قدم اول ما خواهد بود تا به سمت حل معمای چگونگی مشخصات کارکردها، قدم برداریم.
ترتیب ترجیحات
بر اساس تشخیصی که نسبت به دو پروسه و کارکرد محبوبمان می دهیم – که ابزارهای شخصیتی اغلب در چنین مواقعی به ما کمک میکند- در مدل هشت پروسه ای، به ما گفته می شود که بقیه پروسه ها چگونه و با چه ترتیبی در جای خودشان قرار میگیرند. ترتیب مربوط به آنها، از پروسهای است که بیشترین ترجیح و علاقه به آن وجود دارد و نهایتا به پروسه ای میرسد که دارای کمترین ترجیح است. از آنی شروع میشود که بیشترین آگاهی نسبت به آن وجود دارد تا آنی که در اعماق ناخودآگاه ما به سر میبرد. از آنی شروع میشود که بیشترین راحتی و مهارت کمترین انرژی اتلافی شاملش میشود و به آنی خواهد رسید اجرای آن بیشترین انرژی را از ما می طلبد. اگر ما پروسههای روانی را مانند بازیگران یک نمایش (روان) فرض کنیم، لیست بازیگران بر اساس نقشی که بازی میکنند، همان ترتیب پروسهها خواهد بود. این که هر بازیگر نقش خود را چگونه بازی می کند، به این بستگی دارد که شخصیت آن بازیگر (یا همان طبیعت پروسهها) چگونه است.
البته کلمه «طبیعی» در اینجا یک کلمه فرضی، مانند یک فرض ریاضی، است. ما باید در نظر داشته باشیم که هیچ انسانی به صورت دقیق «طبیعی» نیست و هیچکدام از این پروسه ها بر اساس قالبی که در تئوری تایپ ها (و یا هر تئوری دیگری) برای آنها فرض شدهاند رشد و توسعه نیافتهاند. اما تئوری تایپ ها بیش از شصت سال است که به ما یاری رسانده است. دلیل این امر چیست؟ دلیل این است که کاربرد اصلی این تئوری، در بیان ترتیب رشد روانی است و همچنین تئوری تایپ ها، فرمولی برای بلوغ روانی به ما ارائه می دهد و به ما کمک می کند تا به تعادل روانی دست یابیم، سفری پر ارزش برای کشف درونیات مان، که در آن تایپ ما میتواند کتاب راهنمای ما باشد، اکثرا درباره فهم مفاهیم کلی تایپ است.این که چگونه یک نفر در جمع هشت نفره بازیگران نمایش تقشش را بازی میکند و با دیگر کاراکترها به واسطه طبیعت و ذاتش و با نقشهایی که به آن داده شده است، تعامل دارد.
تئوری تایپ همچنین به ما میگوید که چطور ترکیبی از توسعه های شخصیتی که خودمان به خودمان اضافه میکنیم، و شرایطی که موقعیتهای مختلف به ما تحمیل میکند، می تواند در این نمایشنامه موثر باشد. همانطور که یونگ میگفت:
«انطباق با شرایط اجتماعی یک سمت از شخصیت انسانها و سمت دیگر، منحصر بفرد بودن آنهاست.»
اهمیت فهم کارکردهایمان
در بافت هرکدام از این هشت کارکرد، منبعی لایتناهی از مفاهیم وجود دارد که با الک کردن های صبورانه و کاویدن میان لایههای زیادی که سر راه شما قرار دارد، به آرامی بدست میآید. با این که در این مجموعه مقالات تلاش شدهاست که به ساده ترین زبان ممکن بیان شود، ممکن است ما به حیطههایی وارد شویم که از نظر روانی کاملا ناآشنا بوده و در آنها راحت نباشیم. این حیطه ها دقیقا همان پروسه های روانی اغلب ناآگاه و کمتر ترجیح داده شده ماست.
راهی که ما را به سمت خودشناسی و مدیریت این آگاهی می کشاند، راهی است که باید در آن قدم به قدم پیش رفت. با این کار خستگی و فشار روی ما کمتر شده و تا هرجایی که دوست داشته باشید در این راه قدم بر میدارید و میتوانید از مفاهیم تا همان جایی که آموختهاید استفاده کنید. از آنجایی که این سری مقالات جهت معرفی کردن این مفاهیم تقدیم میشود، به شما کمک خواهد کرد این پروسه ها را چه درون خودتان و چه در رفتار دیگران ردیابی کنید. البته باید به این نکته توجه کنید که ما اغلب در حال استفاده و یا مشاهده کارکرد غالب یا نهایتا کارکرد کمکی افراد هستیم و این دو، پروسههایی هستند که افراد آنها را به ما نمایان میکنند و به همین دلیل، در خالص ترین حالت شاهد آنها خواهیم بود.
«این که فهمیدم کارکرد اصلیام چیست به من کمک کرد تا درک درستی از رفتار و اخلاقیاتم داشته باشم و بتوانم آنها را به میزان مورد نیاز تعدیل و یا رشد دهم. این آگاهی به من کمک کرد هم تا هم اثرات توانایی های خودم را در کنترل خود داشته باشم و هم صبر و تحمل بیشتری نسبت به افرادی که از توانایی های متفاوتی نسبت به من بهره میبرند نشان دهم؛ کسانی که شاید نقاط قوت آنها، نقطه ضعف من باشد.»
فهم اینکه کارکردهای روانی ما چگونه کار می کنند، به خودی خود موهبت بزرگی است ولی در کنار آن، توانایی تشخیص و قدردانی از تواناییها و مهارتهای دیگران، داستان دیگری دارد. نفع بزرگ دیگری که نسیب ما میشود، این است که امثال این آگاهی به ما کمک میکند تا رشد روحی و روانی داشتهباشیم و نهایتا انسان بهتری شویم. هرچه ما در زندگی جلو میرویم، زندگی ابزار کامل شدن را در اختیار ما میگذارد . تمام کمال چیزی که استعداد آن را داریم و میتوانیم باشیم.
حتی اگر رشد فردی دغدغه ما هم نباشد، با جستجوی ما در کارکردهای خام و کمتر توسعه یافته خودمان، این پدیده به خودی خود روی خواهد داد. ما به مرور زمان در استفاده از کارکردهایمان راحتتر شده و در موقعیتهایی که مورد نیازمان باشند آنها را راحتتر به سطح آگاهیمان میآوریم. با استفاده و سعی خطا و مرور زمان ما با حیطههای غریب روانمان آشناتر و صمیمیتر میشویم و از چیزی که درونمان وجود دارد و آن را نمیشناسیم کمتر میترسیم و همچنین زمانی که این پروسههای ناآشنا را در شخصیت دیگران میبینیم، کمتر آزرده و هراسان میشویم و در نتیجه، پروسههای ناآگاه کمتر در زندگی ما به صورت غیرقابل پیشبینی و مخرب حضور ناگهانی مییابند.